هفته ۱۰۹
صبح بخیر کوچولو پی نوشت...غذایی پخته ام که مادرم دوست داشت...برای لحظه ای هم که شده بود میخواستم براش غذا رو ببرم و یادم افتاد او نیست و رفته است ..باور نداشتنش انگار مثل پتکی بر سرم میکوبد...آشناها و دوستان محله وقتی منو میبینن سفارش میکنن غصه نخورم یا میگویند حیف شد که او رفته است یا دلداری میدهند که او اهل بهشت است ..و در آخر من میمانم و کوچه و باران و جاهایی که مادرم مینشست و خستگی در میکرد ...و خدایی که در تنهایی و سکوت تو را را در برمیگیرد ...